دل تنها
جمعه 91 فروردین 25 :: 5:11 عصر :: نویسنده : رضا
من برگ بودم که طوفان گرفت و دیدم که این قصه پایان گرفت بهار تو آمد به دیدار من و آخر مرا از زمستان گرفت کویر تنت را به باران زدند تن آسمان از عطش جان گرفت تو می رفتی و چشم من چشمه بود و من خیس بودم که باران گرفت عجب بارشی بود بر جان من که چون رودی از عشق جریان گرفت هوای تو بود و خیال تو بود که دست مرا در خیابان گرفت حقیقت همین است ای نازنین که چشمت غزل داد و ایمان گرفت تو و کوچه و آن زمستان سرد و من برگ بودم که طوفان گرفت موضوع مطلب : |
منوی اصلی آخرین مطالب آرشیو وبلاگ پیوندها آمار وبلاگ بازدید امروز: 73
بازدید دیروز: 12
کل بازدیدها: 335954
|
||