سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
دل تنها
جمعه 91 فروردین 25 :: 5:11 عصر ::  نویسنده : رضا       

 من برگ بودم که طوفان گرفت

و دیدم که این قصه پایان گرفت

بهار تو آمد به دیدار من

و آخر مرا از زمستان گرفت

کویر تنت را به باران زدند

تن آسمان از عطش جان گرفت

تو می رفتی و چشم من چشمه بود

و من خیس بودم که باران گرفت

عجب بارشی بود بر جان من

که چون رودی از عشق جریان گرفت

هوای تو بود و خیال تو بود

که دست مرا در خیابان گرفت

حقیقت همین است ای نازنین

که چشمت غزل داد و ایمان گرفت

تو و کوچه و آن زمستان سرد

و من برگ بودم که طوفان گرفت




موضوع مطلب :



 
درباره وبلاگ

پیوندها
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 23
بازدید دیروز: 46
کل بازدیدها: 329795