سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
دل تنها
دوشنبه 90 فروردین 29 :: 6:45 عصر ::  نویسنده : رضا       

بگو درد دلت را

بگو در دلت را به من ، که سکوت شبانه مرا دیوانه کرده است.

بگو درد دلت را به من، که آسمان بی ستاره مرا دلتنگ کرده است.

بگو درد دلت را به من ، که شبهای بی مهتاب مرا غمگین کرده است.

بگو درد دلت را به من ، که غروب آتشین مرا دلگیر کرده است.

بگو درد دلت را به من ، که آواز قناری مرا عاشق کرده است.

بگو درد دلت را به من ، که چهره خورشید مرا وابسته کرده است.

بگو درد دلت را به من، که شراب عشق مرا مست کرده است.

بگو درد دلت را به من ، که لیلی عاشق مرا مجنون کرده است.

بگو درد دلت را به من ، که خدایم مرا شرمنده کرده است.

بگو درد دلت را به من، که دلم مرا گوشه گیر کرده است.

بگو درد دلت را به من ، که دنیای عاشقی مرا سر به زیر کرده است.

بگو هر چه دل تنگت خواست بگو! بگو از زندگی ، از دنیا ، از چشمان پر از مهرت بگو!

بگو که بغض گلویم چشمان خسته ام را بارانی کرده است




موضوع مطلب :


شنبه 90 فروردین 27 :: 8:42 عصر ::  نویسنده : رضا       


بگو آیا به یاد من دمی سر می کنی یا نه.....

تو هم یادی ز پرواز کبوتر می کنی یانه.....

دل من تشنه و خواهان یک جرعه نگاه توست.....

مرا در شهد چشمانت شناور می کنی یا نه.....

هزاران بار گفتم دوستت دارم عزیز دل

بگو احساس قلبم را تو باور می کنی یانه....

تمام شعرهای سبز و نارنجی برای توست

غزلهای مرا ایا تو از بر می کنی یا نه......

نوشتم نام زیبای تو را بر صفحه قلبم

توایا اسم من را ثبت دفتر می کنی یا نه......

وحرف اخر من این که شبهای سیاهم را

به مهتاب خود منور می کنی یا نه.....




موضوع مطلب :


شنبه 90 فروردین 27 :: 8:30 عصر ::  نویسنده : رضا       

چقدر دلم می خواست یه شب منو تو تنها میشدیم

انقدر کوچیک بود دنیا که منو تو توش جا می شدیم

لیلی یه شب جراتشو میداد امانت دست تو

اون وقت ما تا اخر عمر راهی صحرا میشدیم

اگر ما اونجوری بودیم نیاز به قایقی نبود

اروم سوار موجایه بلند دریا میشدیم

همه میگن که اسمون خم شده زیربارعشق

اون چیزی نیست!

ما واسه هم خم میشدیم ....تا میشدیم

اگر یکی دلش نخواد پاییز تموم شه وبره

تا ته دنیا واسه اون شب شب یلدا میشدیم

چقدر دلم می خواست همه حرفامون رو بخونن

مثال عاشقا واسه تموم دنیا میشدیم

چقدر دلم می خواست دیگه من وتو در میون نبود

همدیگرومی بوسیدیم وتا ابد ما میشدیم

تقویم های ما اگر امروز رو خیلی دوست نداشت

چشمامونو می بستیمو فردا سحر پا میشدیم

چقدر دلم می خواست دلت پیشه یکی دیگه نبود

حتی اگه یه مدتی تنهای تنها می شدیم

باشه برو نداشتن حوصله رو بهانه کن

ما هموناییم که پیش ادما رسوا می شدیم

تجربه ی اومدنت یه درده مثله رفتنت

کاش واسه هم معجزه ی روزمبادا می شدیم

بزار اینو اخره سری یدونه ارزو کنم

کاشکه باهم عاشق هم فقط

تورویامیشدیم .........




موضوع مطلب :


شنبه 90 فروردین 27 :: 8:27 عصر ::  نویسنده : رضا       

در روزگاری که بر روی عاشق قیمت می گذارند
چرا عاشق شوم؟
در روزگاری که خیلی راحت پا روی قلب می گذارند
چرا عاشق شوم؟
در روزگاری که دل شکستن عادت بی هنران است
چرا عاشق شوم؟
در روزگاری که فرهادهای دروغین با تیشه به کوه نمی زنند
بلکه با تیشه به ریشه می زنند
چرا عاشق شوم؟
در روزگاری که شیرین ها لحظه به لحظه در روی یک پیمانند
چرا عاشق شوم؟
در روزگاری که عاطفه کالای بازاری شده
چرا عاشق شوم؟
چون باور ندارم دلم را بازیچه هر کس کنم
به راستی
چرا عاشق شوم؟
عاشق که شوم؟
تو بگوووو.........




موضوع مطلب :


چهارشنبه 90 فروردین 24 :: 12:40 عصر ::  نویسنده : رضا       

یک نفر همره باد ...

آن یکی همسفر شعر و شمیم...

یک نفر خسته از این دغدغه ها ،

آن یکی منتظر بوی نسیم...

همه هستیم در این شهر شلوغ،

این کفایت که همه یاد همیم...!!!




موضوع مطلب :


چهارشنبه 90 فروردین 24 :: 12:35 عصر ::  نویسنده : رضا       

از خود می پرسیم که اگر مرگ تغییرات کنونی را به ما نمی داد یعنی جسم ما را فاسد و متلاشی نمی کرد و در پایان مبدل به یک اسکلت زشت و وحشت آور نمی شدیم و در عوض بعد از مردن جسم ما مبدل به یک گل سرخ زیبا میشد آیا این همه که امروز برای روح خود مشوش هستیم آن موقع هم مشوش میشدیم؟؟؟
هر کس که این پرسش را از خود بنماید پاسخ منفی خواهد داد و خواهد گفت که چون مبدل به گل سرخ خواهم شد برای روح خود بیمناک نیستم.
پس معلوم میشود قسمت اعظم وحشت ما ناشی از ملاحظات جسمانی است . موریس مترلینگ




موضوع مطلب :


شنبه 90 فروردین 20 :: 8:55 عصر ::  نویسنده : رضا       

از زرتشت پرسیدند زندگی خود را بر چند اصل بنا کردی؟
فرمود چهار اصل:
دانستم رزق مرا دیگری نمیخورد، پس آرام شدم.
دانستم که خدا مرا مبیند، پس حیا کردم.
دانستم که کار مرا دیگری انجام نمیدهد، پس تلاش کردم.
دانستم که پایان کارم مرک است، پس مهیا شدم.




موضوع مطلب :


سه شنبه 90 فروردین 9 :: 3:56 عصر ::  نویسنده : رضا       

نمی دانی چه دلتنگم
چه بی تابم
چه غمگینم چه تنهایم
تو را هر شب صدا کردم
نمی بینی نمی خوابم

بیا تا باورت گردد
که بی تو کمتر از خاکم
ولی با تو به افلاکم

بیا با آرزوهایم
بسازم خانه ای در دل
سراغم را نمی گیری
مگر بیگانه ای با دل؟




موضوع مطلب :


جمعه 90 فروردین 5 :: 12:39 صبح ::  نویسنده : رضا       

دکتر علی شریعتی

وقتی که دیگر نبود من به بودنش نیازمند شدم


وقتی که دیگر رفت من به انتظار آمدنش نشستم


وقتی که دیگر نمیتوانست مرا دوست بدارد؟

من او را دوست داشتم


وقتی که او تمام کرد من شروع کردم


وقتی که اوتمام شد من آغاز شدم


و چه سخت است تنها متولد شدن


مثل تنها زندگی کردن


مثل تنها مردن

 




موضوع مطلب :



 
درباره وبلاگ

پیوندها
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 9
بازدید دیروز: 4
کل بازدیدها: 329638