سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
دل تنها
یکشنبه 89 دی 12 :: 2:34 عصر ::  نویسنده : رضا       




موضوع مطلب :


یکشنبه 89 دی 12 :: 2:16 عصر ::  نویسنده : رضا       

می نویسم ؛

غربت گمشده در قلبم را

می ستایم ؛

صداقت نهفته در حرفم را

می گریزم ؛

زدریای بزرگ تنهائی

تا که در کویر ، تنها

تنها بماند

می ستیزم ؛

با حباب خود

تا برباید زحافظه

بودن هر دو جهان را




موضوع مطلب :


یکشنبه 89 دی 12 :: 1:9 صبح ::  نویسنده : رضا       

قیمت چشم و گوش و دست و پا ...

یکى، در پیش بزرگى از فقر خود شکایت مى‏کرد و سخت مى‏نالید . گفت: خواهى که ده هزار درهم داشته باشى و چشم نداشته باشى؟ گفت: البته که نه . دو چشم خود را با همه دنیا عوض نمى‏کنم.

گفت: عقلت را با ده هزار درهم، معاوضه مى‏کنى؟

گفت: نه .
گفت: گوش ودست و پاى خود را چطور؟

گفت: هرگز .

گفت: پس هم اکنون خداوند، صدها هزار درهم در دامان تو گذاشته است . باز شکایت دارى و گله مى‏کنى؟!بلکه تو حاضر نخواهى بود که حال خویش را با حال بسیارى از مردمان عوض کنى و خود را خوش‏تر و خوش بخت‏تر از بسیارى از انسان‏هاى اطراف خود مى‏بینى . پس آنچه تو را داده‏اند، بسى بیش‏تر از آن است که دیگران را داده‏اند و تو هنوز شکر این همه را به جاى نیاورده، خواهان نعمت بیش‏ترى هستى.




موضوع مطلب :


شنبه 89 دی 11 :: 9:42 عصر ::  نویسنده : رضا       




موضوع مطلب :


شنبه 89 دی 11 :: 9:16 عصر ::  نویسنده : رضا       

من مانده ام و یک برگه ی سفید


و یک دنیا حرف نگفته


و یک بغل تنهایی ودل تنگی...

  .
دردودل من دراین کاغذ کوچک جا نمی شود!


در این سکوت بغض آلود


قطره ی کوچکی اشک سرسره بازی می کند!


وبرگه ی سفیدم


عاشقانه قطره ها را به آغوش می کشد!


آری عشق تو نوشتنی نیست....


در برگه ام کنار آن برکه


یک قلب کوچک می کشم!



وقت تمام است برگه ها بالا.....!

 




موضوع مطلب :


دوشنبه 89 دی 6 :: 8:19 عصر ::  نویسنده : رضا       

تصور می کردم که می دانم عشق چیست ...


تصور می کردم که می دانم خواستن چیست ...

تصور می کردم که می دانم که می دانم که می دانم !

اما نه . من در اشتباهی سخت و بزرگ بودم .

من از عشق هیچ نمی دانستم و نمی دانستم و نمی دانستم ...

اما ...

اما تو را دیدم ....

آن زمان با قلبم تو را دیدم نه با چشمانم ...

آن زمان تو را دیدم ولی قلبت را دیدم ولی احساسات را دیدم ...

و آن زمان عشق را دیدم ...

عشق را فهمیدم .

آن زمان دیدم معنای خواستن را .

آن زمان فهمیدم معنای خواستن را ....

آن زمان تو را دیدم و فهمیدم و خواستم ...

آن زمان دل به تو دادم و تو را در قلبم برای همیشه صاحب خانه کردم و صاحب خانه کردم و صاحب خانه کردم ...

آری ! تازه دریافتم که عشق چیست

آری تازه فهمیدم که خواستن چیست

تازه فهمیدم که غیرت چیست

تازه فهمیدم که نفرت چیست ...

فهمیدم . ولی کاش نمی فهمیدم .

می گویند برای خوشبختی کافی است که فقط ندانی . و کاش نمی دانستم و حال و روزم این نبود و این نبود و این نبود ...

عشق را می خواهم ? تو را می خواهم اما تنها

تو را می خواهم که فقط با من باشی .

اما امروز برایم سوالی پیش آمد :

مگر تو احساس هم داری .... ؟؟؟

 




موضوع مطلب :


دوشنبه 89 دی 6 :: 4:0 عصر ::  نویسنده : رضا       




موضوع مطلب :


دوشنبه 89 دی 6 :: 3:48 عصر ::  نویسنده : رضا       

ای شبانگاه،نوازشگر تو

تا سحر چشم تو درخواب،ولی

روز دیدار که از راه رسد

به تماشای تو من بیدارم
من تو را خواهم یافت

من تو را خواهم دید.

من ولی منتظر حادثه دیدارم

همسفر پشت سرم اشک مریز

من برای شب تنهایی تو

گل شب بو،گل سرخ

قاصدک میچینم

تا بیایی به کنارم،هر روز

من برایت گلی از باغ خدا خواهم چید

چیست دلتنگی تو؟

 




موضوع مطلب :


جمعه 89 دی 3 :: 11:29 عصر ::  نویسنده : رضا       

تنها




موضوع مطلب :


جمعه 89 دی 3 :: 9:45 عصر ::  نویسنده : رضا       




موضوع مطلب :


1   2   >   
 
درباره وبلاگ

پیوندها
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 43
بازدید دیروز: 12
کل بازدیدها: 335924