باز دیشب به تو اندیشیدم تا سحر با دل خود می گفتم تو که با آن همه غم تو که با آن هم درد باز در فکر شقایق بودی باز دیشب به تو اندیشیدم یاد تو در دل من مهمان بود تا سحرگاه به خود پیچیدم و به چشمان تو اندیشیدم با خودم می گفتم چشم تو دریا بود که به هر باغچه ای جان می داد و زمانی که زمین تشنه ی روئیدن بود چشم تو وعده ی باران می داد باز دیشب به تو اندیشیدم شب بارانی من چه شب خاطره انگیزی بود که تو بودی و دگر هیچ نبود ...؟