تصور می کردم که می دانم عشق چیست ...
تصور می کردم که می دانم خواستن چیست ...
تصور می کردم که می دانم که می دانم که می دانم !
اما نه . من در اشتباهی سخت و بزرگ بودم .
من از عشق هیچ نمی دانستم و نمی دانستم و نمی دانستم ...
اما ...
اما تو را دیدم ....
آن زمان با قلبم تو را دیدم نه با چشمانم ...
آن زمان تو را دیدم ولی قلبت را دیدم ولی احساسات را دیدم ...
و آن زمان عشق را دیدم ...
عشق را فهمیدم .
آن زمان دیدم معنای خواستن را .
آن زمان فهمیدم معنای خواستن را ....
آن زمان تو را دیدم و فهمیدم و خواستم ...
آن زمان دل به تو دادم و تو را در قلبم برای همیشه صاحب خانه کردم و صاحب خانه کردم و صاحب خانه کردم ...
آری ! تازه دریافتم که عشق چیست
آری تازه فهمیدم که خواستن چیست
تازه فهمیدم که غیرت چیست
تازه فهمیدم که نفرت چیست ...
فهمیدم . ولی کاش نمی فهمیدم .
می گویند برای خوشبختی کافی است که فقط ندانی . و کاش نمی دانستم و حال و روزم این نبود و این نبود و این نبود ...
عشق را می خواهم ؟ تو را می خواهم اما تنها
تو را می خواهم که فقط با من باشی .
اما امروز برایم سوالی پیش آمد :
مگر تو احساس هم داری .... ؟؟؟
موضوع مطلب :