سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
دل تنها
یکشنبه 89 اسفند 8 :: 7:8 عصر ::  نویسنده : رضا       

عاشقی می خواست به سفر برود.روزها و ماه ها و سال ها بود که چمدان می بست. هی هفته ها را طی می کرد و توی چمدان می گذاشت.هی ماه ها را مرتب می کرد و روی هم می چید و هی سال ها را جمع می کرد و به چمدانش اضافه می کرد. او هر روز توی جیب های چمدانش شنبه و یکشنبه می ریخت و چه قرن هایی را که ته چمدانش جا داده بودو سال ها بود که خدا تماشایش می کردو لبخند می زد و چیزی نمی گفت.اما سرانجام روزی خدا به او گفت: عزیز عاشق فکر نمی کنی سفرت دارد دیر می شود؟ چمدانت زیادی سنگین است. با این همه سال و قرن و این همه ماه و هفته چه می خواهی بکنی؟ عاشق گفت :خدایا عشق سفری دور و دراز است.من به همه این ماه ها و هفته ها و به همه این سال ها و قرن ها احتیاج دارم زیرا هر قدر که عاشقی کنم باز هم کم است. خدا گفت:عاشقی سبک است. عاشقی سفر ثانیه است نه درنگ قرن ها و سال ها.بلند شو و برو و هیچ چیز با خود نبر جز همین ثانیه که من به تو می دهم. عاشق گفت: باشد چیزی با خود نمی برم نه قرنی و نه سالی و نه ماهی و نه هفته ای را. اما خدایا! هر عاشقی به کسی محتاج است به کسی که او را در این سفر دور و دراز همراهی کند به کسی که پا به پایش بیاید به کسی که نامش معشوق است. خدا گفت: نه کسی و نه چیزی. در سفری که نامش عشق است "تنهایی"توشه توست و "بی کسی"معشوقت. و و آن گاه خدا چمدان سنگین عاشق را گرفت و راهی اش کرد. او راه افتاد در حالی که سبک بود و هیچ چیز نداشت جز چند ثانیه که خدا به او داده بود. عاشق راه افتاد و تنها بود و هیچ کس را نداشت جز خدا که همیشه با او بود




موضوع مطلب :



 
درباره وبلاگ

پیوندها
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 88
بازدید دیروز: 46
کل بازدیدها: 329860